آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

تربیت یعنی که خود را ساختن؛
بعد از آن بر دیگران پرداختن...
-----------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره!
-------------------------------------------------
دست نوشته های احسان کوزه ساززاده

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

فرهنگی نو در ماهی نو از سال نو...

احسان کوزه ساززاده | دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۴۰ ب.ظ

                                نو

تقدیم به کانون های دانشجویی هلال احمر کشور...

به قلم احسان کوزه ساززاده| ماه ها گذشت، اردیبهشت، دی، اسفند و امروز که 19روز از آغاز فروردین سال جدید نیز می گذرد. اردیبهشت 91 و فروردین 92 که سراسر شور و نشاط بود، تلاش و فعالیت های بی امان و باز هم زندگی با هلال احمر گذشت.

یه عالمه تجربه جدید با آدم های جدید.

خوبی اعضای هلال احمری دانشجو این است که هر مدت یه بار کانون های آنان پوست می اندازد.

بچه های نو، فعالیت های نو، اندیشه های  نو، همه برای هلال احمری نو، برای فرهنگی نو در ماهی نو از سال نو.

البته ما هم که استنثنا بودیم و همه را بدرقه کرده بودیم، بالاخره نوبت به ما هم رسید!:)

میخواهم تشکر کنم از بچه هایم! از بچه های هلال احمری دانشجو؛ بچه های تهران و گیلان و اصفهان و کرمان و خوزستان و خلاصه هر جای این سرزمین پهناورمان ایران.

اصلا اینجا و آنجا ندارد؛ هر جا که عده ای جمع شده اند برای تحصیل علم و کانون دانشجویی هلال احمر دارند!

شاید بپرسید که چرا میخواهم از آنان تشکر کنم؟

چون اعتقاد دارم آنان فرهنگ ساز و تمدن ساز جامعه اجتماعی هستند!

قدر خویش را بدانند و به خاطر داشته باشند که آنها هستند که نشان دهنده ی فکر و میزان فرهنگ اجتماعی جمعیت هلال احمر هستند!

جوون ایرونی، فرهنگ اجتماعی هلال احمر دست توئه، خوب بسازش!

پ.ن:هنوز از اون اجتماع دانشجویان هلال احمری در اسفند ماه 91 کمی دلگیر بودم!!!!!:((

پ.ن 2: متن از دست نوشته ای قدیمی بود که اندکی اصلاح شده بود، خرده نگیرید بر ما که دوست داشتیم همان باشد که قبلا نوشته ایم.

  • احسان کوزه ساززاده

بهار آمد و تو نیامدی...

احسان کوزه ساززاده | جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۰۸ ب.ظ


                                       عید 92

سال 91 هم نقطه انتهای خویش رسید.

به قلم احسان کوزه ساززاده| هر بهار نوید امیدواری است، امید به آنکه پس از هر زمستانی و در اوج ناامیدی دریچه ای از امید هنوز گشوده است و پایان هر شب سیه سفید است.

سفید چون قلب پاک امدادگران هلال احمری

سفید همچون نیت های خالصانه اعضای جمعیت هلال احمر

سفید چون موهایی که در آسیاب دنیا سپید نشده اند

سفید چون عمری پاک...

و چه زیباست امسال که با نام زهرای مرضیه آغاز شده است با ظهور مهدی فاطمه مقارن باشد که بهار در بهار می شود و معنای واقعی بهار را آنجا لمس خواهیم کرد.

بهاری واقعی، بهار شکوفا شدن انسانیت ها، بهار مهربانی،  بهاری که در آن دوستی، صلح، صفا، عشق به مردم، محبت و دیگر خصایص نیک جای نامهربانی ها را خواهد گرفت...

خوش به حال آنانی که هر چه دارند را در دست گرفته اند تا برای آنانی که ندارند هزینه کنند؛ محبت ها در دست، جان ها بر کف و می دانند که در این دنیا جز نام نیک از آنان باقی نخواهند ماند.

آنان قلب بزرگی دارند، قلب هایی بزرگ با روح هایی متعالی در کالبد بدن.

همچون جوانان، امدادگران و داوطلبان جمعیت هلال احمر.

  • احسان کوزه ساززاده

یادم باشد یک جوان هلال احمری از کجا شروع شد...

احسان کوزه ساززاده | پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۲۱ ب.ظ

بالاخره به پایان مرحله ای از زندگی رسیدیم و تمام شد.


                              

دوران دانشجویی مان، روزهای خوب با دانشجویان جوان زندگی کردن و کار با دانشجویانی که هلال احمری شده بودند و جمع شده بودند به عشق مردم.

آری؛ اینگار همین چند روز پیش بود که قبلی ها جای خود را به ما و امروز ما جای خود را به بعدی ها دادیم.

روز های خوب ، خاطراتی شیرین و گاهی هم خاطراتی تلخ.

البته نمی توان گفت در کنار هلال احمری ها بودن خاطرات تلخ دارد، نه ولی کار است دیگر و بدی ها و خوبی هایش جزئی از کار.

یادم است هرگاه گره ای در کار می افتاد می گفتیم سنگ است دیگر و همین سنگ ها و موانع است که باید پله ای برای بالاتر رفتن مان شود.

حال که به گذشته می اندیشم تمام خاطرات مثل برق و باد از جلوی چشمانم می گذرند و فقط می توانم بگویم یادش بخیر.

خدا را شکر مسئولیت سنگینی از روی دوشم برداشته شد و امروز احساس سبک بالی می کنم.

خدا رو شکر می کنم که دورانی از زندگیم را با جوانان خوب و پاک دل هلال احمری گذراندم، آنانی که انسانیت ها را دوست می داشتند و در فکر خدمت به خلق بودند و نشاندن لبخندی بر لبان آنان.

امیدوارم توانسته باشم در حد وسعم آن وظیفه ای که بر دوش داشته ام و آن هم مسئولیت یک کانون دانشجویی هلال احمر بوده است  به حدی از کمال غایی رسانده باشم که می دانم درصد کمی از آن محقق شده است که خداوند هم از ما به حد وسعمان چیزی نخواسته است.


                                  

خدا را شکر می کنم که اگر موفقیتی بوده لطف و عنایت همیشگی او بر دل های پاک جوانان هلال احمری بوده و ما این وسط فقط واسطه ای بوده ایم که امیدوارم قطره ای از نیکی آنان به ما برسد و اگر هم موفقیتی حاصل نشده از کاستی های بنده حقیر رو سیاه درگاه باری تعالی.

به هر حال از امروز مرحله ی جدیدی در زندگیم شروع می شود، گذر از دوران دانشجویی به مرحله بعد...

امروز دیگر فقط یک جوان هلال احمری هستم که تنها مسئولیتم خدمت به مردم و نجات جان آنان است و دیگر مسئولیتی بر دوشم نیست.

از امروز شاید می توانم بی پرده تر حرف بزنم و حقایقی را از دیدگاه خویش بگویم و امیدوارم که جز حق نگویم.

این را می دانم که نباید هیچگاه فراموش کنم که از کجا آمده ام، چگونه آمده ام، چه مرارت ها و سختی هایی کشیده ام تا به اینجا رسیده ام.

یادم باشد که هر چه دارم و هست از وجود بی پایان خداوند یکتاست.

یادم باشد که یک جوان هلال احمری از دانشگاه شروع شد...

یادم باشد...

  • احسان کوزه ساززاده

جایی که نزدیکی به خدا را حس خواهی کرد...

احسان کوزه ساززاده | جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۲۷ ب.ظ

موهای سپید و خط های پیشانیش گواهی تجربه از سال ها زندگی را می دهد، حال آنکه لباس سرخ و سفید هلال احمر نیز بر تن کرده است.

خودش می گوید از دوران نوجوانی و با یک تصادف وارد هلال احمر شده است؛ تصادفی که مسیر زندگیش را برای خدمت به مردم و نجات جان انسان ها گسیل داده است.

مرد روزهای سخت و شیرین جنگ و  امدادگری است...


                       

حال که از دوران طلایی زندگیش گذشته است و می گویند بازنشسته شده است هنوز هم یک داوطلب هلال احمری است.

او یک امدادگر داوطلب است مثل گذشته هایش؛ و این روزها را در کنار امدادگران جوان در کمپ اسکان همراه با کاروان نینوا می گذراند؛ مکانی که خاطرات هشت سال دفاع مقدس را از جلوی چشمانش می گذرد.

شلمچه دیار ایستادگی و شهادت...

سیاوش جلیلیان یکی از امدادگران خدوم جمعیت هلال احمر است که ایستادگی و صبر و گذشت را سرلوحه کارش در امداد و نجات قرار داده است و حالا پر انرژی تر از سال های دور در کسوت خدمت به خلق روزگار می گذراند که خدمت به مردم نصیب هر کس نخواهد شد.

اکنون که با او صحبت می کنیم یکی از مسئولین کمپ همراه با کاروان نینوا است؛ مکانی که برای اسکان زائرین اباعبدالله حسین(ع) در مرزهای شلمچه برپا شده است و روزها، روزهای دلدادگی به کعبه دل های مشتاق، حسین است.

در کنار او ایستاده ایم و با هم کمی صحبت می کنیم از ما وقع امور جاری،از اینکه این جا، در این مکان مقدس انسان احساس می کند به خداوند نزدیک تر است؛


                        

در حین همین صحبت هاییم که ناگهان متوجه حال منقلبش می شوم؛ می گوید که می خواهم برایتان خاطره ای را نقل کنم که با چشم هایم دیده ام:

چند روز قبل بود که با همت بچه ها این کمپ را در نزدیکی یادمان شهدا برپا کرده بودیم. با درخواستی که صورت گرفت هماهنگی های های انجام شده  قرار بر این شد که یک اردوگاه دیگر با ظرفیت 20 چادر در نقطه صفر مرزی ایران و عراق برپا کنیم.

روزهای خدمت به زائرین اباعبداالله به سرعت می گذشت.

اما یکی از روزها روز عجیبی بود؛ روزی که هیچ گاه خاطره آن را از یاد نبرده ام و نخواهم برد.

آن روز پدر مادری با فرزندشان که گریه  امانش را بریده بود نزد ما آمدند. پدر با حالت درماندگی از ما می پرسید: -آقا شما نمی دونین چه موقع مرز باز میشه! ما چند روزی هست اینجاییم! ولی مثل اینکه از سمت عراق  مرز رو بستن!-  وقتی که اوضاع آن ها  را دیدم با بیسمی که داشتم مسئول اردوگاه دوم در صفر مرزی را پیج کردم...

رمزمان یا حسین بود! .پشت بی سیم گفتم: حاجی یاحسین؛ و پاسخ آمد: یا حسین.

پرسیدم: - حاجی نمی دونی کی مرز باز میشه! بالاخره شما اونجایین نزدیک ترین به مرز!

پاسخ داد: تازه اونجا بودم، یکی دو ساعت دیگه مرز باز میشه!

خدا رو شکر حامل خبر خوبی برای آن خانواده بودم! خبر را رساندم ولی مثل آنکه حکایت آن خانواده و  بچه شان چیز دیگری بود!

پدر و مادرش هر چی سعی می کردند بچه را آرام کنند مثل اینکه نمی شد یا  قرار نبود که بشود!

 انگار حکمتی در آن نهفته بود!

جلوتر رفتم تا شاید من بتوانم برای آن کودک کاری انجام دهم! خانواده اش گفتند که کودکشان  نمی تواند حرف بزند و مادرزادی لال است و  برای شفای او  دارند  سختی های این سفر را به جان می خرند!

نمی دانم چه شد ولی لحظه ای به ذهنم رسید که با بی سیم شاید بتوانم کاری کنم تا آن بچه آرام و قرار گیرد!

دوباره رمز را پشت بی سیم گفتم : یا حسین. و پاسخ: یا حسین...

ناخواسته  بی سیم را جلوی دهان آن کودک گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین... کودک عکس العملی نشان نداد!

دوباره بی سیم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین!  این بار با لکنت و به صورت خیلی نا مفهومی یه جورایی یا حسین را زمزمه کرد!

یکی دوبار دیگر این کار رو تکرار شد؛ در مرتبه آخر بی سیم را دست خودش دادم و گفتم: عمو بلند بگو یا حسین!

آن لحظه بود که اتفاقی عجیب رقم خورد که تا به حال به چشم ندیده بودم و همه مان را مات و مبهوت خودش کرد.

بچه با صدای بلند داد زد:

یا حسین...

آن لحظه هر کس دور و برمان بود و صحنه را می دید نمی توانست خود را کنترل کند و و نا خواسته این قطرات اشک بود که میهمان گونه ها بود!

به قربان نام تان بروم آقا... نام تان شفا بود...کودکی که لال مادرزاد بود آن جا  لب به سخن  باز کرد و گفت:

 یا حسین...

فردی که مسئول عبور مردم از مرز بود این صحنه را که دید با چشمانی که اشک در آن ها حلقه زده بود و تلاش می کرد که خود را کنترل کند بلتد داد زد و گفت: ـ کاروانی که این بچه باهاشون هست کجاست! همشون بیان جلو! اینا باید اول از همه رد شن! ـ

خاطره را که برایم تعریف می کند دستش را بر روی شانه ایم می گذارد! هنوز هم که هنوز است تعریفش که می کند بدنش سست می شود، مانند اینکه دست خودش نیست!

آری؛ مرز باز شده بود؛ انگار خداوند می خواست چیزی را به آن ها  نشان دهد، همه آن چه که برایم گفته است را در کنار هم می گذارم:

حکمت بسته شدن مرز، آمدن آن کودک، برپایی اردوگاه هلال احمر، رمز یا حسین...

همه چیز دست به دست هم داده است اینجا...

اینجاست که می گویم نزدیکی خداوند را می توان حس کرد.

خود خداوند هم گفته است: نحن اقرب من حبل الورید... ما از شما به شما نزدیک تریم.

ای نزدیک تر از ...

  • احسان کوزه ساززاده

این جا شلمچه نقطه صفر مرزی...

احسان کوزه ساززاده | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۲۲ ق.ظ

خرمشهر سرزمین نخل های بی سر، قطعه ی گمشده ای از بهشت و مشهد شهدای گمنام که برای وجب به وجبش خون پاک شهیدان وطن جاری شده است.

همیشه در  شلمچه کاروان های راهیان نور را می دیده ایم که برای زیارت خاک پاک اینجا قدم گذاشته و می گذارند.

خداییش هر جایش را که نگاه می کنی و لحظه ای تصور می کنی که اینجا جای پای شهیدی است، هوایش تمام وجودت را پر می کند و به فکر فرو می برد.

این روزها روزهای نزدیک شدن به اربعین حسین(ع) است.

پایانه خروجی مرزی جای سوزن انداختن نیست، مردم از شهرهای مختلف آمده اند: از قم، بابل، تهران، حتی از مشهد آمده اند اینجا تا از این مکان مقدس خود را به دیار عشق حسین(ع)، کربلا برسانند.

فکرش را هم نمی کنی که برخی از مردم یک هفته است که اینجا منتظر هستند تا شاید فرجی شود و حرکت کنند به آن سوی مرزها، که البته مرغ دل هایشان خیلی جلوتر از خودشان اکنون در کربلاست.

خیلی ها پای پیاده آمده اند اینجا، پای حرف یکی از آن ها که می نشینم می گویند: عراق روادید صادر نمی کند و من هم بدون کاروان آمده ام تا از کشور خارج شوم ولی...

اشک چشمانش را فرا می گیرد و با زبان عربی جملاتی را به ما می گوید؛ رضا چلدوای که یکی از جوانان با گذشت و خوب جمعیت هلال احمر خرمشهر است را صدا می کنم تا صحبت هایش را برایمان ترجمه کند:

به خاطر حسین، به عشق حسین و برای زیارت حسین آمده ام اینجا ولی نه به ما می گویند بروید نه بمانید البته دل رفتن هم نداریم، هر لحظه امکان دارد دوباره مرز باز شود و بتوان از کشور خارج شد، از ما خواهش می کنه که آیا ما می تونیم واسشون کاری کنیم؟

رضا خودش بهش جواب می ده که ما هم کاری از دست مان ساخته نیست و می تونیم براشون فقط دعا کنیم و از امکاناتی که هلال احمر براشون مهیا ساخته استفاده کنن.

از او می پرسم! حاج خانم از بچه های هلال احمر راضی هستین؟ جواب می دهد: آره خدا خیرشون بده. برامون چادر برپا کردن و بهمون پتو می دن حداقل یکی هست اینجا که به فکرمون باشه.

آری...اینجا اعضای جمعیت هلال احمر خرمشهر در میان خاک و مین و مردم مشتاق حسین(ع) خدمت گذاری می کنند، اردوگاه اسکان اضطراری برپا کرده اند و مردم از راه رسیده را برای استراحت مستقر می کنند مردمی که از جای جای کشور آمده اند.
                          


ادامه این دست نوشته را در ادامه مطلب بخوانید...

  • احسان کوزه ساززاده

سلاح عشق...

احسان کوزه ساززاده | سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۵۶ ق.ظ

هلال احمری های خرمشهری در مرز بین المللی شلمچه با برپایی اردوگاه اسکان موقت اقدام به خدمت رسانی به زائران حسینی می کنند.

هر جا را که نگاه کنید و تا جایی که چشم می بیند فوج فوج جمعیت انسان های مشتاق برای اعزام به کربلای معلا آمده اند تا به هر شکلی که شده خود را در روز اربعین حسین (ع) به آنجا برسانند.

اینکه مشکل این است که عراق روادید صادر نمی کند و یا اینکه مردم بدون کاروان آمده اند را بنا نداریم به آن بپردازیم ولی هر چه هست اینجا با مردم که صحبت می کنیم در می یابیم که برخی هاشان دو سه روز و حتی یک هفته است که اینجا هستند و هنوز نمی دانند که بالاخره عازم می شوند یا خیر.

اینجا شاید خیلی ها نیستند، خیلی هایی که وظیفه دارند به فکر اسکان مردم باشند، به فکر خوراک و اشامیدن مردم باشند ولی مردم هستند و در این میان جمعیتی به نام هلال احمر.

همیشه هلال احمری ها بوده اند که جایی که کسی به فکر کسی نیست به فکر مردم بوده اند.

به گفته مسئولین اردوگاه اسکان موقت هلال احمر در شلمچه قریب به 72 هزار نفر از مردم تا کنون در چادرها اسکان داده شده اند و می گوید که با کمبود تعداد پتوهای موجود تا کنون در شب های بسیار سرد اینجا میان مردم نیز پتو تقسیم کرده اند.

جوانان هلال احمری می گویند خدمات کوناگون و متنوع تری در نظر داشته اند انجام دهند که سال گذشته انجام شده است ولی امسال با کم لطفی ها مواجه شده اند و شرمنده مردم هستند ولی خوشحال اند که حتی با دستان خالی ولی پرمهرشان امسال هم به زائرین حسین (ع) خدمت می کنند.

اردوگاه برای اسکان برپا کرده اند،مردم را در مکانی موقت اسکان می دهند از سرما و گرما محافظت می کنند پتو بین مردم تقسیم می کنند، به گفته خودشان درست است خیلی بودجه ندارند ولی در حد وسع شان چای و خرما بین مردم تقسیم می کنند، زیر پایشان را جارو می کنند و خاک پای زائران کربلا را سرمه چشمان شان می کنند تا امورات حرکت شان مهیا گردد و حرکت به دیار عشق را تجربه کنند.

پای درد دل هایشان که مینشینیم حرف های نکفته زیادی دارند که تا آنجایی که شنیدیم کم کم منتشر خواهم کرد.می گویند خیلی بی مهری ها امسال دیده اند از طرف مسئولین؛ یکی شان می گوید تا اهواز همه با هم آمدیم تا دست پر برگردیم برای اینکه بتوانیم به مردم خدمت مناسب تری را ارائه دهیم ولی نشده است.

با خودم که فکر می کنم میبینم مگر چه می شد امکانات بیشتری داده می شد تا خدمت رسانی به مردم کامل تر انجام پذیرد.

به جای برگزاری همایش هامان در برج میلاد و یا تالارهای میلیونی و یا هزینه های دیگر این بودجه برای خدمت به همین مردم هزینه می شد.

بسته پیشنهادی مان برای مسئولین هلال احمری استان مان این است که سال آینده برای این برنامه واقعا بزرگ در میان دشت های خالی از سکنه که دور تا دورشان را میدان مین فرا گرفته است و خطرات بسیار وجود دارد، اینکه صندوق های کمک را زین پس برای خود جمعیت باز گشایند و در پیشنهاد بعدی فراخوان کمک به برنامه منتشر گردد تا هزینه های برنامه از سوی اعضا تامین گردد، که من شک ندارم اعضا با جان دل، پول و مال که هیچ؛ جان در رکاب می گذارند برای خدمت به زائرین حسین. البته گفتنی است این کار مواردی را می خواهد که یکی از آن ها خرید سنگ پای قزوین است.

اینجا در میان همه نبودها جوانان هلال احمری با سلاح عشق آمده اند، هستند و خواهند بود، پر انرزی تر از همیشه.

  • احسان کوزه ساززاده

امدادگران چشم های گریان کودکان...

احسان کوزه ساززاده | دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۴۷ ق.ظ

حتی به ذهن مان هم نمی رسید که به این برنامه برسیم. ولی می گویند خدا بخواهد در و تخته جور می شوند و می شود آنچه که تقدیر است.

دعوت شده بودیم به عملیاتی که حادثه دیدگانش هنوز مشخص نیستند ولی بی شک  اتفاق می افتد آنچه نباید بیفتد...

اینجا اهواز...ساعاتی قبل از رسیدن ضریح مطهر حسین بن علی (ع).

رمز عملیات مان یا حسین است؛قرار است تا ساعاتی دیگر که به ما فقط می گویند نزدیک است و نمی دانیم کی؟؟؟ ضریح آقای مان حسین بن علی (ع) وارد اهواز شود.

امدادگران نزدیک به 72 ساعت است که آماده باش هستند؛ قرار بوده دو سه روز پیش کاروان از راه برسد  و عملیات آغاز گردد...ولی امدادگر تعریفش آماده باش بودنش است.

ساعت حدودا 8 و 9 شب است.

امدادگر هست، پیشاهنگ هست، راننده هست، جوان دانشجو هست، جوان دانش آموز هست...

همه و همه هستند و مهم تر این که همه هلال احمری هستند.

                                  

                                  

ادامه این نوشته را در ادامه مطلب دنبال کنید...

  • احسان کوزه ساززاده

مهر سکوت...

احسان کوزه ساززاده | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۰۱ ب.ظ

امروز یکم دلم گرفته از بی معرفتی های دنیا...

یه سری آدم ها رو تو دنیای مجازی دارم تجربه می کنم که بهم زخم زبون می زنن!

نه اینکه تا حالا نبوده، تا بوده چنین بوده و تا هست همین هست! ولی فکر نمی کردم این قدر عزم شان را جزم کرده باشن برای این کار! آخر مگر این من بی ارزش چی دارد که برایش همه کار می کنیم؟


                        sib

البته خویش را مقصر می دانم! آری مقصر واقعی خودم هستم!

یک بزرگی می گفت اگر رابطه خودت رو با خدا درست تنظیم کنی رابطه آدم ها هم با تو خوب می شود!

خدایا من بنده خوبی برای تو نبوده ام؛ ولی روزهایم بدین گونه است که این ها از راه می رسند و زخم زبان می زنند تو گفتی صبر و من هر بار صبر پیشه کردم!

نه به خاطر آن ها؛ بلکه فقط به خاطر وجود خودت! تو که در تک تک لحظه ها و ثانیه های عمرم همراهم بوده ای! و هر کجای زندگیم کم داشتم؛تو تمام من شده ای!


                        خانه خدا

دل ندارم بگویم نمی بخشمشان!! تو بنده گنه کارت را هر بار که خطا کند راه توبه را باز گذاشته ای ...

ولی خدایا با این دل انسانیم چه کنم؟

هر بار می شکند و باید تظاره کنم که غمی نیست! فقط کافی است بفهمند تا محکم تر ضربه بکوبند!

البته کم در هلال احمر ندیده ایم و گرگ باران دیده ایم!

این روزها خیلی می گویم ای کاش!!!

بگذار باز هم بگویم ای کاش؛ مگر با آن کجا را خواهم گرفت؟؟؟

ولی تا حالا آدمی نبوده ام که هر کس نا کسی که از راه می رسد را تایید کنم برای منافع شخصی ام!

ای کاش بساط این انسان های همه چی دان این روزهای زندگی هلال احمری ام مرتفع شود.

ای کاش جایگاه آدم ها با توجه به ذات شان و لیاقت شان مشخص شود نه آنچه می نمایند!

ای کاش ذات برخی ها که  خیلی ناپاک تر و زشت تر از آنی است که می نمایند رو شود...

خدایا می بینم که برخی دارند برای منافع شان دست به هر کاری می زنند و باید ساکت بنشینم که نگویند کینه دارم از آن ها!

این روزها مهر سکوت بر دهان زده ام!!! کم ترینش ان است که آرامش دارم!

خدایا تو خودت خیلی چیزها را می دانی و می بینی...

خدایا کاری کن آدم ها خوب شوند...

به قول یکی زندگی همین چند روز است تا ابد که در این دنیای فانی نخواهیم ماند وبه جز یک مشت خاک و یک کفن چیزی از دنیا با خود نخواهیم برد...

اینجا پایان این قصه نیست...

نقطه.

  • احسان کوزه ساززاده

دعا کنید حلاوت دین را بچشیم!

احسان کوزه ساززاده | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۱۸ ب.ظ

روزهای جمعه روزهای دل گیری است...

روزهای انتظار برای حجت خدا بر روی زمین و انتظار و انتظار...


        امام زمان

ای کاش منتظر باشیم اما منتظر واقعی!

ریاکاران انتظار زیادند؛ تعارف که نداریم،یکیش شاید خودمان!

انتظار فقط منتظر ماندن برای آمدنش نیست!

بلکه ایستادن و کاری انجام دادن برای آمدنش است!

انتظار هیچ جوری قابل توصیف نیست؛ باید منتظر واقعی باشی و مزه دین را چشیده باشی تا بدانی چیست!

این را که گفتم یاد دعای استاد قرائتی افتادم:

ازشون خواستن که برامون دعا کنن! گفت: ای کاش مزه واقعی دین رو بچشین و حلاوتش رو درک کنین که اکثر مشکلات ما همینه که مزه دین رو نچشیدیم وگر نه...!

خلاصه در این روز برای همه دعا کنیم که حلاوت و شیرینی دین را بچشند!

انشاالله...

  • احسان کوزه ساززاده

ای کاش پله برقی روشن شود!

احسان کوزه ساززاده | پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۱۰ ب.ظ

امروزم یه روز خوب دیگه خدا شروع شد...

با یکی از دوستان خوب در خیابان های اهواز در این فصل زمستانی که انگار که هوا جان تازه ای گرفته قدم میزنیم.

واقعا امروز هوای اهواز بهاری است؛ نه سرد است و نه گرم...یک هوای واقعا رویایی....

هوای رویایی

در خیابان که راه می رویم یاد روزهای آبادان می افتم.بازار ته لنجی های آبادان دوست داری بایستی و یه چیزی بخری در حالی که نیاز هم نداری ولی لذتی که داره چندان بزرگه که قابل وصف با چیزی نیست!

یه خرید ارزون و رویایی.فقط باید حواست باشه گول نخوری چون برخی هاشون فک می کنن که شما کم الکی هستین!:)

 

حال در کنار یکی از خیابان های همیشه شلوغ ولی اکنون خلوت شهر زیبایمان هستیم!

نادری خیابانی که هر روز شلوغ تر از دیروز و یادگار دوران جوان تری مان است.

روبروی پل عابر پیاده ایستاده ایم؛این پل عابر پیاده در اهواز نگوییم بی نظیر است ولی کم نظیر است!

خیلی قدیمی است واز دوران طفولیت ما که بود  حال دیگر نمیدانم چه دورانی  ساخته شده ولی تا به حال  چند بار ترمیم و نو سازی شده و امروز زیباتر از همیشه اش است!

پلی برای بازی بچه های بازیگوش!برای عبور عابرین پیاده خسته از راه!برای عابرینی که بخواهند مدتی خستگی رو از تن دور کنن و یه سفر چند ثانیه ای لذت بخش رو طی کنن!

           پله برقی

خیلی هاشون دوست دارن تو زندگی شون مثل این از پله های زندگی بالا برن و شاید برخی به حسرت همین می ایستن و بالا میرن تا بالا رفتن رو نه تو زندگی بلکه تو این چند لحظه تجربه کن؛ در حالی که همون خیلی هاشون هم میدونن که عبور و بالا رفتن از پله های زندگی این چنین هم آسان نیست بلکه بسی سخت و طاقت فرسا است اما شدنی...

البته این پل گاهی اوقات نیز مانند پله های زندگی سخت و طاقت فرسا می شود.

در این فکر ها هستم که جوانکی خسته از راه و زندگی می خواست از روی پله های برقی پل عابر پیاده بایستد و بالا برود؛ با کوله ای بر دوش و دست هایی پینه بسته!در انفوان جوانی دست های پینه بسته اش نشان خیلی چیزهاست!

              

نشان تلاش و کوشش و نداشته هایش که دوست دارد به داشته هایش تبدیل شود و می داند که راه طاقت فرسایی را پیش رو دارد.

روبروی پله ها منتظر ایستاده تا شاید روشن شوند و کمی انتظار می کشد...در زندگیش انتظار خیلی چیزها را کشیده است ولی هنوز هم از انتظار خسته نمی شود....

به او نگاه می کنیم سعی می کنیم کمی درکش کنیم ولی می دانیم که حال او درک کردنی و یافتنی و گفتنی نیست...شاید برای من و اویی که از کنارش میگذریم فکر کردن به زندگیش هم سخت باشد چه برسد به درک کردنش...

آدم های شهر با عینک های آفتابی و چهره های پیرایش شده و لباس های شیک و مارک دار از کنار او به سادگی می گذرند...

ما هم کمی به نگاه هایش نگاه می کنیم و فکر می کنیم نه برای نداری های او بلکه برای نداری ها و دارایی های خودمان!

ولی ای کاش پله برقی روشن می شد... نه برای آن که ما عابران از روی آن عبور کنیم!

بلکه به بهانه خوشحال کردن دل آن جوانک...

ای کاش می شد... ای کاش.../

  • احسان کوزه ساززاده