آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

تربیت یعنی که خود را ساختن؛
بعد از آن بر دیگران پرداختن...
-----------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره!
-------------------------------------------------
دست نوشته های احسان کوزه ساززاده

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

امدادگران چشم های گریان کودکان...

احسان کوزه ساززاده | دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۴۷ ق.ظ

حتی به ذهن مان هم نمی رسید که به این برنامه برسیم. ولی می گویند خدا بخواهد در و تخته جور می شوند و می شود آنچه که تقدیر است.

دعوت شده بودیم به عملیاتی که حادثه دیدگانش هنوز مشخص نیستند ولی بی شک  اتفاق می افتد آنچه نباید بیفتد...

اینجا اهواز...ساعاتی قبل از رسیدن ضریح مطهر حسین بن علی (ع).

رمز عملیات مان یا حسین است؛قرار است تا ساعاتی دیگر که به ما فقط می گویند نزدیک است و نمی دانیم کی؟؟؟ ضریح آقای مان حسین بن علی (ع) وارد اهواز شود.

امدادگران نزدیک به 72 ساعت است که آماده باش هستند؛ قرار بوده دو سه روز پیش کاروان از راه برسد  و عملیات آغاز گردد...ولی امدادگر تعریفش آماده باش بودنش است.

ساعت حدودا 8 و 9 شب است.

امدادگر هست، پیشاهنگ هست، راننده هست، جوان دانشجو هست، جوان دانش آموز هست...

همه و همه هستند و مهم تر این که همه هلال احمری هستند.

                                  

                                  

ادامه این نوشته را در ادامه مطلب دنبال کنید...


عده ای کارشان امدادرسانی است عده کارشان کمک به مردم ناتوان است و عده ای نیز قرار است به گمشدگان کمک کنند و نگذارند در گمشدگی های این دنیا گم بمانند.

در این نوشته سعی کردیم که به آنان بپردازیم. آنان که عملیات شان کمک به روح و روان انسان هاست و کارشان بسی سخت تر که کمک به روح و روان آیندگان یعنی کودکان و خردسالان است.

شاید حال که داستانش را ببینید و چشم دل به آن بسپارید خیلی برای تان و شاید برای برخی هاشن هم خنده دار است ولی کار آن ها کم تر از امدادرسانی به مصدومان نبود و تجلی گونه ای  دیگر از خدمت به مردم و یکی از رسالت های جمعیت هلال احمر بود.

خوب یادم می آید در پایگاه منتظر نشسته بودند در حالی که روح شان پر می کشید برای حضور در میان مردم ولی باید آنجا می ماندند وجایگاه را خالی نمی کردند شاید کودکی از راه می رسید و گریه کنان با چشم هایی معصومانه به آن ها می گفت که مادر و پدرش را گم کرده است و آنجا بود که باید برای دقایقی خود را در با کودک همراه می کرد، گریه اش را به جان می خرید تا آه و ناله اش کمتر شود تا مادر و پدر را باز ببیند.

روح بزرگی می خواهد در کنار بچه ها بودن آنها خیلی زود دروغ و راست را که نه از گفتار بلکه از کردارمان درک می کنند.

سعی می کنم بیشتر به آنان نزدیک شوم و به بهانه گرفتن عکس هم که شده اندکی خودم را با آنان همراه کنم!!!

از او می پرسم: حرم امام حسین اینجاست و شما اینجا ناراحت نیستید که در کنار مردم نمیتوانید باشید؟؟؟

نگاهی می اندازد و با بغضی در گلو می گوید: آقا که در دل مان جا دارد نوکری نوکرای آقا رو کردن هم لذت بخشه چه بسا که اون کودکی باشه که امروز با دل پاکش اومده اینجا...

در این بهبهه است که کودکی وارد می شود با چشمانی گریان...

او بلند می شود و به سویش می رود او را در آغوش مهربانیش می گیرد و چتر محبت را بر سر کودک می گستراند...


سعی می کند او را آرام کند: عزیزم چی شده؟ مامانم رو گم کردم...اشکال نداره خاله...مامانت زود میاد اینجا دنبالت...

اسمت چیه عزیزم؟ اسمم رقیه است... رقیه خانومم گریه نکن خاله یکم دیه مامان میاد پیشت ولی حالا تا مامان بیاد مایکم  با هم بازی می کنیم تا مامان بیاد...باشه؟؟؟؟

کودک به او می گوید: قول میدی بیاد خاله؟؟؟ آره خانومم...

کمی بعد تر خبری از گریه کودک را نمی بینیم و مشغول بازی شده است...

در پایگاه لیست های افراد گم شده به ترتیب چیده و دسته بندی می شدند تا در زمان مراجعه اولیاء شناسایی کودک به سادگی صورت گیرد و همان گونه آمار لحظه به لحظه در دسترس باشد.

مادری از راه می رسد مضطرب و نگران و سراغ رقیه اش را می گیرد... بچه ها تو لیست نگاه می کنن و به مادر خبر خوشحال کننده ای را میدهندن...


                                  

خانم اره بچه اتون اینجاست...

رقیه خانم خاله بیا نگفتم مامانت میاد بیا خاله مامانت اومده دنبالت...

باز هم گریه کودک بلند می شود ولی این بار نه از روی غم گینی بلکه از روی شوق...

شوق دیدار مادرش...

صحنه ی زیبایی است وصال مادر با فرزندش...او را در آغوش  میگیرد و غرق بوسه و نوازش می کند...

یکی دو تا از بچه هایی رو که کنارمون میبینم ایستادن متوجه میشم که اشک تو چشم اونا هم حلقه زده ولی نمیخوان به روشون بیارن و سعی می کنن که نشونش ندن...

آری...خدمت به خلق انواع گوناگونی دارد...و یکی دیگر از زیبایی های هلال احمر این گونه متجلی می شود.

آنان امدادگران پنهان بودند نه اشکار...

آنان امدادگران جسم نبودند میخواهم نام آنان را امدادگران چشم های گریان کودکان بذارم...

شما نام آنان را چه می گذارید؟؟؟

حرف های مان تمامی ندارد و این داستان ادامه دارد...

نظرات  (۱)

  • دلباخته آستان...
  • روزهای خوبی بود، این خاطرات شیرین هیچ وقت فراموشمون نمی شه...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">