آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

تربیت یعنی که خود را ساختن؛
بعد از آن بر دیگران پرداختن...
-----------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره!
-------------------------------------------------
دست نوشته های احسان کوزه ساززاده

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

ای کاش پله برقی روشن شود!

احسان کوزه ساززاده | پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۱۰ ب.ظ

امروزم یه روز خوب دیگه خدا شروع شد...

با یکی از دوستان خوب در خیابان های اهواز در این فصل زمستانی که انگار که هوا جان تازه ای گرفته قدم میزنیم.

واقعا امروز هوای اهواز بهاری است؛ نه سرد است و نه گرم...یک هوای واقعا رویایی....

هوای رویایی

در خیابان که راه می رویم یاد روزهای آبادان می افتم.بازار ته لنجی های آبادان دوست داری بایستی و یه چیزی بخری در حالی که نیاز هم نداری ولی لذتی که داره چندان بزرگه که قابل وصف با چیزی نیست!

یه خرید ارزون و رویایی.فقط باید حواست باشه گول نخوری چون برخی هاشون فک می کنن که شما کم الکی هستین!:)

 

حال در کنار یکی از خیابان های همیشه شلوغ ولی اکنون خلوت شهر زیبایمان هستیم!

نادری خیابانی که هر روز شلوغ تر از دیروز و یادگار دوران جوان تری مان است.

روبروی پل عابر پیاده ایستاده ایم؛این پل عابر پیاده در اهواز نگوییم بی نظیر است ولی کم نظیر است!

خیلی قدیمی است واز دوران طفولیت ما که بود  حال دیگر نمیدانم چه دورانی  ساخته شده ولی تا به حال  چند بار ترمیم و نو سازی شده و امروز زیباتر از همیشه اش است!

پلی برای بازی بچه های بازیگوش!برای عبور عابرین پیاده خسته از راه!برای عابرینی که بخواهند مدتی خستگی رو از تن دور کنن و یه سفر چند ثانیه ای لذت بخش رو طی کنن!

           پله برقی

خیلی هاشون دوست دارن تو زندگی شون مثل این از پله های زندگی بالا برن و شاید برخی به حسرت همین می ایستن و بالا میرن تا بالا رفتن رو نه تو زندگی بلکه تو این چند لحظه تجربه کن؛ در حالی که همون خیلی هاشون هم میدونن که عبور و بالا رفتن از پله های زندگی این چنین هم آسان نیست بلکه بسی سخت و طاقت فرسا است اما شدنی...

البته این پل گاهی اوقات نیز مانند پله های زندگی سخت و طاقت فرسا می شود.

در این فکر ها هستم که جوانکی خسته از راه و زندگی می خواست از روی پله های برقی پل عابر پیاده بایستد و بالا برود؛ با کوله ای بر دوش و دست هایی پینه بسته!در انفوان جوانی دست های پینه بسته اش نشان خیلی چیزهاست!

              

نشان تلاش و کوشش و نداشته هایش که دوست دارد به داشته هایش تبدیل شود و می داند که راه طاقت فرسایی را پیش رو دارد.

روبروی پله ها منتظر ایستاده تا شاید روشن شوند و کمی انتظار می کشد...در زندگیش انتظار خیلی چیزها را کشیده است ولی هنوز هم از انتظار خسته نمی شود....

به او نگاه می کنیم سعی می کنیم کمی درکش کنیم ولی می دانیم که حال او درک کردنی و یافتنی و گفتنی نیست...شاید برای من و اویی که از کنارش میگذریم فکر کردن به زندگیش هم سخت باشد چه برسد به درک کردنش...

آدم های شهر با عینک های آفتابی و چهره های پیرایش شده و لباس های شیک و مارک دار از کنار او به سادگی می گذرند...

ما هم کمی به نگاه هایش نگاه می کنیم و فکر می کنیم نه برای نداری های او بلکه برای نداری ها و دارایی های خودمان!

ولی ای کاش پله برقی روشن می شد... نه برای آن که ما عابران از روی آن عبور کنیم!

بلکه به بهانه خوشحال کردن دل آن جوانک...

ای کاش می شد... ای کاش.../

نظرات  (۱)

  • میلاد صمیمی نعمتی
  • از مترو تا پله برقی به قلم احسان کوزه سازززززازازاده :)
    پاسخ:
    قلم و دوات که دست شماست حواست نبود کش رفتمش!:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">