آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

نوشته های یه جوون ایرونی

آفتابگردان

تربیت یعنی که خود را ساختن؛
بعد از آن بر دیگران پرداختن...
-----------------------------------
خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره!
-------------------------------------------------
دست نوشته های احسان کوزه ساززاده

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

جایی که نزدیکی به خدا را حس خواهی کرد...

احسان کوزه ساززاده | جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۲۷ ب.ظ

موهای سپید و خط های پیشانیش گواهی تجربه از سال ها زندگی را می دهد، حال آنکه لباس سرخ و سفید هلال احمر نیز بر تن کرده است.

خودش می گوید از دوران نوجوانی و با یک تصادف وارد هلال احمر شده است؛ تصادفی که مسیر زندگیش را برای خدمت به مردم و نجات جان انسان ها گسیل داده است.

مرد روزهای سخت و شیرین جنگ و  امدادگری است...


                       

حال که از دوران طلایی زندگیش گذشته است و می گویند بازنشسته شده است هنوز هم یک داوطلب هلال احمری است.

او یک امدادگر داوطلب است مثل گذشته هایش؛ و این روزها را در کنار امدادگران جوان در کمپ اسکان همراه با کاروان نینوا می گذراند؛ مکانی که خاطرات هشت سال دفاع مقدس را از جلوی چشمانش می گذرد.

شلمچه دیار ایستادگی و شهادت...

سیاوش جلیلیان یکی از امدادگران خدوم جمعیت هلال احمر است که ایستادگی و صبر و گذشت را سرلوحه کارش در امداد و نجات قرار داده است و حالا پر انرژی تر از سال های دور در کسوت خدمت به خلق روزگار می گذراند که خدمت به مردم نصیب هر کس نخواهد شد.

اکنون که با او صحبت می کنیم یکی از مسئولین کمپ همراه با کاروان نینوا است؛ مکانی که برای اسکان زائرین اباعبدالله حسین(ع) در مرزهای شلمچه برپا شده است و روزها، روزهای دلدادگی به کعبه دل های مشتاق، حسین است.

در کنار او ایستاده ایم و با هم کمی صحبت می کنیم از ما وقع امور جاری،از اینکه این جا، در این مکان مقدس انسان احساس می کند به خداوند نزدیک تر است؛


                        

در حین همین صحبت هاییم که ناگهان متوجه حال منقلبش می شوم؛ می گوید که می خواهم برایتان خاطره ای را نقل کنم که با چشم هایم دیده ام:

چند روز قبل بود که با همت بچه ها این کمپ را در نزدیکی یادمان شهدا برپا کرده بودیم. با درخواستی که صورت گرفت هماهنگی های های انجام شده  قرار بر این شد که یک اردوگاه دیگر با ظرفیت 20 چادر در نقطه صفر مرزی ایران و عراق برپا کنیم.

روزهای خدمت به زائرین اباعبداالله به سرعت می گذشت.

اما یکی از روزها روز عجیبی بود؛ روزی که هیچ گاه خاطره آن را از یاد نبرده ام و نخواهم برد.

آن روز پدر مادری با فرزندشان که گریه  امانش را بریده بود نزد ما آمدند. پدر با حالت درماندگی از ما می پرسید: -آقا شما نمی دونین چه موقع مرز باز میشه! ما چند روزی هست اینجاییم! ولی مثل اینکه از سمت عراق  مرز رو بستن!-  وقتی که اوضاع آن ها  را دیدم با بیسمی که داشتم مسئول اردوگاه دوم در صفر مرزی را پیج کردم...

رمزمان یا حسین بود! .پشت بی سیم گفتم: حاجی یاحسین؛ و پاسخ آمد: یا حسین.

پرسیدم: - حاجی نمی دونی کی مرز باز میشه! بالاخره شما اونجایین نزدیک ترین به مرز!

پاسخ داد: تازه اونجا بودم، یکی دو ساعت دیگه مرز باز میشه!

خدا رو شکر حامل خبر خوبی برای آن خانواده بودم! خبر را رساندم ولی مثل آنکه حکایت آن خانواده و  بچه شان چیز دیگری بود!

پدر و مادرش هر چی سعی می کردند بچه را آرام کنند مثل اینکه نمی شد یا  قرار نبود که بشود!

 انگار حکمتی در آن نهفته بود!

جلوتر رفتم تا شاید من بتوانم برای آن کودک کاری انجام دهم! خانواده اش گفتند که کودکشان  نمی تواند حرف بزند و مادرزادی لال است و  برای شفای او  دارند  سختی های این سفر را به جان می خرند!

نمی دانم چه شد ولی لحظه ای به ذهنم رسید که با بی سیم شاید بتوانم کاری کنم تا آن بچه آرام و قرار گیرد!

دوباره رمز را پشت بی سیم گفتم : یا حسین. و پاسخ: یا حسین...

ناخواسته  بی سیم را جلوی دهان آن کودک گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین... کودک عکس العملی نشان نداد!

دوباره بی سیم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یا حسین!  این بار با لکنت و به صورت خیلی نا مفهومی یه جورایی یا حسین را زمزمه کرد!

یکی دوبار دیگر این کار رو تکرار شد؛ در مرتبه آخر بی سیم را دست خودش دادم و گفتم: عمو بلند بگو یا حسین!

آن لحظه بود که اتفاقی عجیب رقم خورد که تا به حال به چشم ندیده بودم و همه مان را مات و مبهوت خودش کرد.

بچه با صدای بلند داد زد:

یا حسین...

آن لحظه هر کس دور و برمان بود و صحنه را می دید نمی توانست خود را کنترل کند و و نا خواسته این قطرات اشک بود که میهمان گونه ها بود!

به قربان نام تان بروم آقا... نام تان شفا بود...کودکی که لال مادرزاد بود آن جا  لب به سخن  باز کرد و گفت:

 یا حسین...

فردی که مسئول عبور مردم از مرز بود این صحنه را که دید با چشمانی که اشک در آن ها حلقه زده بود و تلاش می کرد که خود را کنترل کند بلتد داد زد و گفت: ـ کاروانی که این بچه باهاشون هست کجاست! همشون بیان جلو! اینا باید اول از همه رد شن! ـ

خاطره را که برایم تعریف می کند دستش را بر روی شانه ایم می گذارد! هنوز هم که هنوز است تعریفش که می کند بدنش سست می شود، مانند اینکه دست خودش نیست!

آری؛ مرز باز شده بود؛ انگار خداوند می خواست چیزی را به آن ها  نشان دهد، همه آن چه که برایم گفته است را در کنار هم می گذارم:

حکمت بسته شدن مرز، آمدن آن کودک، برپایی اردوگاه هلال احمر، رمز یا حسین...

همه چیز دست به دست هم داده است اینجا...

اینجاست که می گویم نزدیکی خداوند را می توان حس کرد.

خود خداوند هم گفته است: نحن اقرب من حبل الورید... ما از شما به شما نزدیک تریم.

ای نزدیک تر از ...

  • احسان کوزه ساززاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">