حکایت سوالی که بی جواب ماند!!!
گفت یک سال و چهار ماه میگذرد و جواب سوالش مانده...
درست
میگفت...حق داشت...سوالی بس بزرگ و عمیق بود...و هنوز هم که هنوز است
سوال خیلی هاست...خیلی هایی که شاید نزدیک تر از او بودند!
یادم است آن روزها برخی ازم میپرسیدند این سوال را؟؟؟؟
میگفتند تو یک دانشجویی.... به درست بچسب که این چیزها برات نان و آب نمی شود...ولی می دیدند هر روز پویا تر از دیروزم...
نمیدانستند که دنبال نان و آب نیستیم و برای اون نیست که کار میکنیم!!اگر اینطور بود ماشاالله تا دلت بخواهد نان و آب!!!
کار به جایی رسید که گفتند تو دیوانه ای پسر!!!!
میخندیدم...گفتند: مگر خنده داره این کارها مختص یک دیوانه است....
آهی کشیدم و گفتم:آری دیوانه ام....اگه کمک کردن به مردم دیوانگی است...به من بگویید دیوانه
ولی دیوانه واژه ی قشنگی نیست برای این کار؛بگویید عاشق...
عاشق دیدن خنده ای بر لبان بیماری...عاشق دیدن خوشحالی مادری و پدری...عاشق...
میخواهم اعترافی کنم؛
درست است که هیچوقت به طور مستقیم یک نفر را نجات نداده ام ولی دوست داشته ام کاری کنم که دیگران جان مردم را نجات دهند...
ولی در عوضش شاید توانسته ام کسانی را خوشحال کنم...
یکی که تو بیمارستانه!یکی که گوشه خانه سالمندان چشم به راه بچشه و وقتی منو می بینه میگه:
جوون تو هم جای بچه خودمی...دعات میکنم مادر...
وای این جمله را که میشنوم انگار بال در می آورم...میخواهم پرواز کنم...انگار تموم دنیا رو به من داده اند!
آره...خدمت به مردم عاشق میخواد...عاشقی که وقتی میبینه دیگران خوشحال هستند و دعایش میکنند برایش هیچ چیز دیگر دنیایی مهم نیست!!!
هلال احمر عشق به انسانیت است...عشق به انسانیت انسان ها...
- ۰ نظر
- ۰۶ دی ۹۱ ، ۰۱:۳۹